▄▀▄ بیا تو حال کن ▄▀▄
این وبلاگ مجهز به دوربین مداربسته میباشد لطفا نظر بذارید.

خدا خر را آفرید و به او گفت:
تو بار خواهی برد، از زمانی که تابش آفتاب آغاز می شود تا زمانی که تاریکی شب سر می رسد. و همواره برپشت تو باری سنگین خواهد بود. و تو علف خواهی خورد و از عقل بی بهره خواهی بود
و پنجاه سال عمر خواهی کرد و تو یک خر خواهی بود.
.......

 

خر به خداوند پاسخ داد:
خداوندا! من می خواهم خر باشم،اما پنجاه سال برای خری همچون من عمری طولانی است. پس کاری کن فقط بیست سال زندگی کنم و خداوند آرزوی خر را برآورده کرد

.

.

.برین ادامه مطلب.....



ادامه مطلب...

ارسال توسط مرتضی

شنبه
مرد: عزیزم! امروز ناهار چی داریم؟
زن: ببین امروز قراره من و نازی با هم بریم 'فال قهوه روسی یخ زده' بگیریم. میگن خیلی جالبه، همه چی رو درست میگه به خواهر شوهر نازی گفته 'شوهرت واست یه انگشتر می خره' خیلی جالبه نه؟ سر راه یه چیزی از بیرون بگیر بیار!

یکشنبه
مرد: عزیزم! امروز ناهار چی داریم؟
زن: ببین امروز قراره من و نازی بریم کلاسهای "روش خود اتکایی بر اعتماد به نفس" ثبت نام کنیم. هم خیلی جالبه هم اثرات خیلی خوبی در زندگی زناشویی داره. تا برگردم دیر شده، سر راه یه چیزی بگیر بیار!

.

.

.ادامه مطلب.....



ادامه مطلب...

ارسال توسط مرتضی

سه تا زن توی تصادفی کشته شدن و سه تاشون رفتن بهشت!

دمِ درِ بهشت مامور نگهبان گفت:

شما آزادید هر کاری بکنید,

هر کاری

تنها قانون اینجا اینه که : روی اردک ها پا نذارین!

زنها قبول کردن و رفتن توی بهشت.

خیلی زیبا و سرسبز بود ولی همه جا پر از اردک بود!

همونجا اولین زن پاش رفت روی یه اردک و ازدک له شد...

مامور نگهبان همون لحظه همراه با یه مرد خیلی بدقیافه اومد و گفت :

تو قانون رو نقض کردی و برای تنبیهت باید تا

ابد با این مرد بمونی ...

فردا اون روز ، زن دوم پاش رفت روی اردک و مامور نگهبان سریع اومد و همراهش یه مرد زشت دیگه بود و گفت :

توام قانون رو نقض کردی و باید تا ابد با این مرد بمونی برای تنبیه ...

زن سوم که اینا رو دیده بود خیلی ترسید و حواسشو جمع کرد که پاشو روی اردک ها نذاره!

چند ماه همینجوری گذشت که یه روز نگهبان با یه مرد فوق العاده خوش تیپ و زیبا اومد! نگهبان

رو به زن کرد و گفت : شما باید تا ابد پیش همدیگه بمونید ...

زن که توی عمرش همچین مردی ندیده بود با ذوق از مرده پرسید :

واااای من نمیدونم چیکار کردم که پاداشم تو هستی ..!

مرده گفت : منم چیزی نمیدونم ! فقط میدونم که یه اردک رو له کردم ..!





ارسال توسط مرتضی

آهو خیلی خوشگل بود . یک روز یک پری سراغش اومد و بهش گفت: آهو جون!دوست داری شوهرت چه جور موجودی باشه؟
آهو گفت: یه مرد خونسرد و خشن و زحمتکش.
پری آرزوی آهو رو برآورده کرد و آهو با یک الاغ ازدواج کرد.

 شش ماه بعد آهو و الاغ برای طلاق سراغ حاکم جنگل رفتند.
حاکم پرسید : علت طلاق؟
آهو گفت: توافق اخلاقی نداریم, این خیلی خره.


حاکم پرسید:دیگه چی؟
آهو گفت: شوخی سرش نمیشه, تا براش عشوه میام جفتک می اندازه.


حاکم پرسید:دیگه چی؟
آهو گفت: آبروم پیش همه رفته , همه میگن شوهرم حماله.


حاکم پرسید:دیگه چی؟
آهو گفت: مشکل مسکن دارم , خونه ام عین طویله است.


حاکم پرسید:دیگه چی؟
آهو گفت: اعصابم را خورد کرده , هر چی ازش می پرسم مثل خر بهم نگاه می کنه.


حاکم پرسید:دیگه چی؟
آهو گفت: تا بهش یه چیز می گم صداش رو بلند می کنه و عرعر می کنه.


حاکم پرسید:دیگه چی؟
آهو گفت: از من خوشش نمی آد, همه اش میگه لاغر مردنی , تو مثل مانکن ها می مونی.


حاکم رو به الاغ کرد و گفت: آیا همسرت راست میگه؟
الاغ گفت: آره.


حاکم گفت: چرا این کارها رو می کنی ؟
الاغ گفت: واسه اینکه من خرم.
حاکم فکری کرد و گفت: خب خره دیگه چی کارش میشه کرد.





ارسال توسط مرتضی

استاد و شاگرد

شاگردی از استادش پرسید: عشق چیست؟

استاد گفت: به گندم زار برو و پرپشت ترین و زیباترین خوشه گندم را برایم بیاور. امّا یادت باشد نمی توانی برای چیدن خوشه به عقب برگردی!

شاگرد به گندم زار رفت، امّا آخر سر دست خالی بازگشت! به استادش گفت: نتوانستم زیباترین خوشه گندم را پیدا کنم.. مدام به امید پیدا کردن خوشه زیباتر جلو رفتم، امّا نشد...

استاد گفت: عشق یعنی همین..!

شاگرد گفت: حالا استاد، ازدواج چیست؟

استاد گفت: این بار به جنگل برو و بلندترین درخت را برایم بیاور، امّا یادت باشد همانند دفعه قبل نمی توانی به عقب برگردی!

شاگرد رفت و سریع با یک درخت بلند برگشت و گفت: از ترس اینکه مبادا مانند دفعه قبل دست خالی برگردم، اوّلین درخت بلند را بریدم و آوردم!

استاد گفت: ازدواج هم یعنی همین





تاريخ : شنبه 18 مرداد 1393برچسب:داستان,اس ام اس ,عاشقانه,
ارسال توسط مرتضی

خدا گفت:بیا تو پس می خواهی: با من مصاحبه کنی؟گفتم:اگر وقت داشته باشید. خدا لبخندی زد وگفت:وقت من بی نهایت است وبرای انجام هر کاری کافی است. چه سئوالاتی در ذهن داری که می خواهی از من بپرسی؟گفتم: چه چیزی بیش از همه شما را درمورد انسان متعجب می کند؟ خدا جواب داد:اینکه انها از کودک بودن خسته می شوندو برای بزرگ شدن عجله دارندو سالیان درازرادر حسرت دوران کودکی سر می کنند. اینکه سلامتیشان را برای به دست اوردن پول از دست می دهند وبعد پولشان را خرج می کنندتا دوباره سلامتی به دست اورند. اینکه با چنان هیجانی به اینده فکر می کنندکه زمان حال را فراموش می کنندولذانه در حال زندگی می کنندو نه در اینده .اینکه چنان زندگی می کنند که گویی هرگز نخواهند مردو چنان می میرند که گویی هرگز زنده نبوده اند.خداوند دست های مرا در دست گرفت و مدتی در سکوت گذشت .بعد پرسیدم:چه در س هایی از زندگی را می خواهید بندگان یاد بگیرند؟خدا با لبخندی پاسخ داد:یاد بگیرند که نمی توان دیگران را مجبور به دوست داشتن خود کرداما می توان محبوب دیگران شد. یاد بگیرند که با ارزش ترین ها اشیایی نیستند که در زندگی دارندبلکه اشخاصی است که در زندگی دارند.یاد بگیرند که نباید خود را با دیگران مقایسه کنند هرکس طبق ارزش های خودش قضاوت می شود نه در گروه و بر اساس مقایسه.یاد بگیرند که ثروتمند کسی نیست که بیشترین دارایی را دارد بلکه کسی است که کمترین نیاز را داشته باشد.یاد بگیرند که برای ایجاد زخمی عمیق در دل کسی که دوستش دارند فقط چند ثانیه لازم است اما برای التیام ان سال ها وقت لازم است. یاد بگیرند که افرادی بسیاری انهارا عمیقا دوست دارنداما بلد نیستند که علاقشان را ابراز کنند.یاد بگیرند که پول همه چیز می خرد جز دل خوش. یاد بگیرند که ممکن است دونفر یک موضوع واحد را ببینند واز ان دو بر داشت کاملا متفاوت داشته باشند. یاد بگیرند که دوست واقعی کسی است  که همه چیز را درمورد انها می داندو با این حال دوستشان دارد. یاد بگیرند که کافی نیست همواره دیگران انها را ببخشند بلکه باید خودشان هم خود را ببخشند. مدتی نشستم ولذت بردم. از او برای وقتی که به من اخثصاص داده بود وبرای همه کار هایی که برای من  و خانواده ام کرده بود تشکر کردم .او پاسخ داد:هر وقت بخواهی من بیست و چهار ساعته در دسترس هستم فقط کافی است صدایم کنی تا جواب بدهم.





ارسال توسط مرتضی

داستانی در باره ی یک درخت و یک پسر امده است که عشق بدون قید وشرط را به بهترین شکل ممکن نشان می دهد.درخت خیلی خوشحال است که ان پسر نزد اوست.

پسر غمگین است و می گوید:من پول لازم دارم.

درخت می گوید: من پول ندارم ولی سیب دارم.اگر می خواهی می تونانی تمام سیب های مرا چیده وبه بازار ببری وبفروشی تا پول به دست اوری.

ان وقت پسر تمام سیب های درخت را چید و برای فروش برد.هنگامی که پسر بزرگ شد تمام پول هایش را خرج می کند.

بر می گردد و می گویید:من می خواهم یک خانه بسازم و پول کافی ندارم که چوب تهیه کنم.

درخت می گوید:شاخه های مرا قطع کن.انهارا ببر و خانه بساز. و ان پسر تمام شاخه های درخت را قطع کرد.

ان وقت درخت شاد و خوشحال بود.پسر بعد از چند سال بدبخت تر از همیشه بر می گردد و می گوید: می دانی من از همسر و خانواده ام خسته شدم ام و می خواهم از انها دور شوم ولی وسیله ی مسافرت ندارم.

درخت می گوید: مرا از ریشه قطع کن و میان مرا خالی کن و روی اب بیندازوبر. پسر ان درخت را از ریشه قطع می کند وبه مسافرت می رود و درخت هنوز شاد شاد بود.





ارسال توسط مرتضی

داستانی در باره ی یک درخت و یک پسر امده است که عشق بدون قید وشرط را به بهترین شکل ممکن نشان می دهد.درخت خیلی خوشحال است که ان پسر نزد اوست.

پسر غمگین است و می گوید:من پول لازم دارم. درخت می گوید: من پول ندارم ولی سیب دارم.ا

گر می خواهی می تونانی تمام سیب های مرا چیده وبه بازار ببری وبفروشی تا پول به دست اوری.

ان وقت پسر تمام سیب های درخت را چید و برای فروش برد.هنگامی که پسر بزرگ شد تمام پول هایش را خرج می کند.

بر می گردد و می گویید:من می خواهم یک خانه بسازم و پول کافی ندارم که چوب تهیه کنم. درخت می گوید:شاخه های مرا قطع کن.

انهارا ببر و خانه بساز.

و ان پسر تمام شاخه های درخت را قطع کرد.ان وقت درخت شاد و خوشحال بود.پسر بعد از چند سال بدبخت تر از همیشه بر می گردد و می گوید: می دانی من از همسر و خانواده ام خسته شدم ام و می خواهم از انها دور شوم ولی وسیله ی مسافرت ندارم.

درخت می گوید: مرا از ریشه قطع کن و میان مرا خالی کن و روی اب بیندازوبر.

پسر ان درخت را از ریشه قطع می کند وبه مسافرت می رود و درخت هنوز شاد شاد بود.





ارسال توسط مرتضی

در یکی از کشورها یک مرکز خرید شوهر وجود داشت که ۵ طبقه بود و دخترها به آنجا می رفتند و شوهری برای خود می گرفتند. 
شرایط این مرکز خرید این بود هر کس فقط می توانست یک بار از این مرکز خرید کند و به هر طبقه که می رفت دیگر نمی توانست به طبقه قبل برگردد.

روزی دو دختر    به این مرکز خرید رفتند. در طبقه اول نوشته بود این مردان شغل خوب و بچه های دوست داشتنی دارند دختری که تابلو را خوانده بود گفت از بی کاری بهتره ولی می خوام ببینم که بالاتری ها چی دارند؟

در طبقه دوم نوشته بود این مردان شغل خوب با حقوق زیاد   و بچه های دوست داشتنی و چهره زیبا دارند. دختر گفت هوم م م طبقه بالاتر چه جوریه؟

طبقه سوم نوشته بود این مردان شغل خوب با درآمد زیاد، بچه های دوست داشتنی و چهره ای زیبا و درکارهای خانه هم کمک می کنند. دختر گفت وای ی ی چه قدر وسوسه انگیز ولی بریم بالا تر ببینیم چه خبره؟

طبقه چهارم نوشته بود این مردان شغل خوب با درآمد زیاد، بچه های دوست داشتنی، چهره ای زیبا، در کارهای خانه به همسر خود کمک می کنند و هدفی عالی در زندگی دارند. دختر: وای چه قدر خوب پس چه چیزی ممکنه در طبقه اخر باشه؟ پس رفتند به طبقه پنجم.

طبقه پنجم: این طبقه فقط برای این است که ثابت کند زنان راضی شدنی نیستند.  از اینکه به مرکز ما آمدید متشکریم روز خوبی را برای شما آرزو می کنیم.





ارسال توسط مرتضی

یک برنامه‌نویس و یک مهندس در یک مسافرت طولانى هوائى کنار یکدیگر در هواپیما نشسته بودند. برنامه‌نویس رو به مهندس کرد و گفت: مایلى با همدیگر بازى کنیم؟ مهندس که می‌خواست استراحت کند محترمانه عذر خواست و رویش را به طرف پنجره برگرداند و پتو را روى خودش کشید. برنامه‌نویس دوباره گفت:...

بازى سرگرم‌کننده‌اى است. من از شما یک سوال می‌پرسم و اگر شما جوابش را نمی‌دانستید ۵ دلار به من بدهید. بعد شما از من یک سوال می‌کنید و اگر من جوابش را نمی‌دانستم من ۵ دلار به شما می‌دهم. مهندس مجدداً معذرت خواست و چشمهایش را روى هم گذاشت تا خوابش ببرد. این بار، برنامه‌نویس پیشنهاد دیگرى داد. گفت: خوب، اگر شما سوال مرا جواب ندادید ۵ دلار بدهید ولى اگر من نتوانستم سوال شما را جواب دهم ٥٠ دلار به شما می‌دهم. این پیشنهاد چرت مهندس را پاره کرد و رضایت داد که با برنامه‌نویس بازى کند.
 
برنامه‌نویس نخستین سوال را مطرح کرد: «فاصله زمین تا ماه چقدر است؟» مهندس بدون اینکه کلمه‌اى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و ۵ دلار به برنامه‌نویس داد. حالا نوبت خودش بود. مهندس گفت: «آن چیست که وقتى از تپه بالا می‌رود ۳ پا دارد و وقتى پائین می‌آید ۴ پا؟» برنامه‌نویس نگاه تعجب آمیزى کرد و سپس به سراغ کامپیوتر قابل حملش رفت و تمام اطلاعات موجود در آن را مورد جستجو قرار داد. آنگاه از طریق مودم بیسیم کامپیوترش به اینترنت وصل شد و اطلاعات موجود در کتابخانه کنگره آمریکا را هم جستجو کرد. باز هم چیز بدرد بخورى پیدا نکرد. سپس براى تمام همکارانش پست الکترونیک فرستاد و سوال را با آنها در میان گذاشت و با یکى دو نفر هم گپ ( chat ) زد ولى آنها هم نتوانستند کمکى کنند.
 
بالاخره بعد از ۳ ساعت، مهندس را از خواب بیدار کرد و ٥٠ دلار به او داد. مهندس مودبانه ٥٠ دلار را گرفت و رویش را برگرداند تا دوباره بخوابد. برنامه‌نویس بعد از کمى مکث، او را تکان داد و گفت: «خوب، جواب سوالت چه بود؟» مهندس دوباره بدون اینکه کلمه‌اى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و ۵ دلار به برنامه‌نویس داد و رویش را برگرداند و خوابید.





تاريخ : یک شنبه 1 تير 1393برچسب:,
ارسال توسط مرتضی
زن و شوهری بعد از سالیانی که از ازدواجشون می گذشت در حسرت داشتن فرزند به سر می بردند. تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد

با هرکسی که تونسته بودند مشورت کرده بودند اما نتیجه ای نداشت، تا این که به نزد کشیش شهرشون رفتند.
پس از این که مشکلشون رو به کشیش گفتند، او در جواب اون زوج گفت: ناراحت نباشید من مطمئنم که خداوند دعاهای شما رو شنیده تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد

 و به زودی به شما فرزندی عطا خواهد نمود. تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد

با این وجود من قصد دارم به شهر رم برم و مدتی در اون جا اقامت داشته باشم، قول می دهم وقتی به واتیکان رفتم حتما برای استجابت دعای شما شمعی روشن کنم.
زوج جوان با خوشحالی فراوان از کشیش تشکر کردند. قبل از این که کشیش اون جا رو ترک کنه، بازگشت و گفت: من مطمئنم که همه چیز با خوبی و خوشی حل می شه و شما حتما صاحب فرزند خواهید شد. اقامت من در شهر رم حدود 15 سال به طول خواهد انجامید، ولی قول می دم وقتی برگشتم حتما به دیدن شما بیام.تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد


15 سال گذشت و کشیش دوباره به شهرش بازگشت. یه نیمروز تابستان که توی اتاقش در کلیسا استراحت می کرد، یاد قولی افتاد که 15 سال پیش به اون زوج جوان داده بود و تصمیم گرفت یه سری به اونا بزنه پس به طرف خونه اونا به راه افتاد. وقتی به محل اقامت اون زوجی که سال ها پیش با اون مشورت کرده بودند رسید زنگ در را به صدا در آورد.

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد   تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيدتصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيدصدای جیغ و فریاد و گریه چند تا بچه تمام فضا رو پر کرده بود. خوشحال شد و فهمید که بالاخره دعاهای این زوج استجابت شده و اونا صاحب فرزند شده اند.
وقتی وارد خونه شد بیشتر از یه دوجین بچه رو دید که دارن از سر و کول همدیگه بالا میرن تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيدوهمه جا رو گذاشتن رو سرشون تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد

 وسط اون شلوغی و هرج و مرج هم مامانشون ایستاده بود.
کشیش گفت: فرزندم! می بینم که دعاهاتون مستجاب شده... حالا به من بگو شوهرت کجاست تا به اون هم به خاطر این معجزه تبریک بگم.
زن مایوسانه جواب داد: اون نیست... همین الان خونه رو به مقصد رم ترک کرد.تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد


کشیش پرسید: شهر رم؟ برای چی رفته رم؟   تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد 
زن پاسخ داد: رفته تا اون شمعی رو که شما واسه استجابت دعای ما روشن کردین خاموش کنه!
تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد





تاريخ : یک شنبه 1 تير 1393برچسب:,
ارسال توسط مرتضی

تركه داشته از آخونده مسئله ميپرسيده:حاج آقا ميشه ادم با مادر زنش ازدواج كنه؟
آخونده ميگه نه مادر زن محرمه.
تركه اصرار ميكنه ميگه:بيشتر فكر كنيد شايد بشه.
آخونده ميگه نه عزيزم نميشه.
تركه ميگه:ولي ما كرديم شدا.

ترکه تواتوبوس کبریت لازم میشه ب کناردستیش میگه=عزیزم اسمت چیه؟میگه یوسف.ترکه میگه=به به چقدرخوب چه اسم قشنگی.میگه شغلت چیه؟طرف میگه زنبورداری.ترکه میگه=به به چقدرخوب.بعدمیپرسه=کجامیری؟طرف میگه=اهواز.ترکه میگه به به چه جای قشنگی چقدرخوب!بعدمیگه کبریت داری؟طرف میگه نه.ترکه برمیگرده میگه=اخه پوفیوس یوفس هم شداسم؟؟اخه پشه بازپدرسگ کدوم سگی تواین گرمامیره اهواز!!!!!

ترکه ازدستشویی درمیادمیبینن کونش کبوده!!ازش میپرسن چی شده؟میگه=پدرسگ عوضی صداشوبرامن میبره بالا!!!!





تاريخ : شنبه 10 فروردين 1392برچسب:جوک, خفن,
ارسال توسط مرتضی
آخرین مطالب

صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد